بنيامينبنيامين، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

پسر كوچولوي من بنيامين و بردیاجون

عزیز مامان سلام

امروز بعد از یه تأخیر طولانی بلاخره برگشتم اول از همه بگم که داره دندون هشتم پسرم بیرون میاد و دیگه اینکه به تنهایی می تونی دیگه راه بری و این من و بابجون را حسابی خوشحال کرده . هفته پیش من و شما با هم رفتیم خونه ی آغاجون اینا چون به بابایی مرخصی ندادن و مدارس هم داشت باز می شد و مامان نمی تونست دیگه به این زودی مرخصی بگیره مجبور شدیم ما دوتایی با هم بریم و بابا جون رو برای یک هفته تنها بذاریم رفتیم اول رفتیم زاهدشهر خونه ی مادرجون و عمه ها و عموهای پسرم هم برای دیدن ما به خونه ی مادرجون اومده بودن و بعد از یک روز رفتیم خونه ی آغا جون اینا استهبان پیش مادرجون و آغاجون . اونجا خاله جون طاهره با دختر و پسر گلش ( هانیه و علیرضا ) هم بودن ...
18 آذر 1391

سلام گل مامان

پسر دوست داشتني مامان و بابا این روزا که بزرگتر می شوی روز به روز هم شیرین تر می شوی خیلی دوست داشتنی شدی گل مامان پسر گل یه خورده قد کشیده و ناز تر شده ولی هنوزم که هنوزه موهات خیلی کمه یعنی پر پشت نشده هنوز ولی بلند شده وفری موهات هم بیشتر شده .وقتی می ری حمام موهات صاف ، صاف میشه و بلندیش که تا پایین گردنت هست مشخص میشه راه رفتنت هم خیلی بهتر از قبل شده ، ولی جدیداً چند روزی هست وقتی می برمت مهد می خوام تحویلت بدم یه کوچولو گریه می کنی و خاله شهرزاد می گفت بعدش سریع آروم می شوی انگار نه انگار ، پسر گلم اصلا دوست ندارم گریه کردنت رو ببینم دلم میگیره این چند روزه با این کارات فکر منو حسابی به خودت مشغول کردی ،راستی یکی دو روزی هم عمو جو...
11 مهر 1391

سلام عزيز دل مامان

امروز مي خوام شيرين كارهاي تازي پسر گلم بگم اين روزا واقعاً شيرين شدي وقتي مي گن بچه شيريني زندگي هست حالا دارم متوجه مي شم كه يعني چي . اين روزا اينقدر كارهاي جالب مي كني . در ضمن خيلي هم لوس شده ي. پسر و اين همه ناز و ادا نداشتيم . يكي دو تا از شيرين كاري هات اينجا مي خوام بگم مثلاً قبلاً وقتي مامان مي خواست جارو كنه وقتي جاروبرقي را روشن مي كردم يه خورده مي ترسيدي  بعد يه خورده عقب ، عقب مي رفتي و ساكت مي نشستي يه خورده هم مي ترسيدي. الان که اصلاً ديگه نمي ترسي هيچ . دائم هم دستت رو مي گيري به جاروبرقي بلند مي شوي و با مامان كه جارو مي كنه مي چرخي تازه خودت هم دست مي زني دكمه جاروبرقي و خاموش و روشن مي كني جارو زدن مامان با كارها...
4 مرداد 1391

سلام كوچولوي من

امروز مي خوام در مورد تولدت پسر گلم بگم اگه بخوام از اول، اول بگم اين كه اولين روزي كه رفتم آزمايشگاه و آزمايش دادم فكر نمي كردم كه باردار باشم براي همين من برگشتم سر كار و به بابايي گفتم بره براي جواب آزمايش وقتي رفته بود جواب آزمايش گرفته بود زنگ زد به من كه جواب آزمايش مثبت است من در كمال ناباوري مونده بود و باور نمي كردم آخه ما قصد داشتيم 10 سال بعد از تاريخ ازدواجمون بچه دار بشيم در صورتي كه تازه 7 سال بود از ازدواج من با باباجون مي گذشت براي همين باور نمي كردم خلاصه روزا يكي بعد از ديگري مي گذشت و شما هرر روز بزرگتر مي شدي ما تصميم گرفتيم شما همين جا (كيش)به دنيا بيايد قرار شد مادرجون اينا بيان اينجا و وقتي هفته آخر شد بهشون اطلاع بد...
29 تير 1391

سلام پسر گلم

اين روزا خيلي كارهاي بامزه مي كني مثلاً ديشب با فاطمه ( دختر عمو ) و همسرش رفته بوديم بازار مرواريد و زماني قرعه كشي بود شما صداي آهنگ كه شنيدي اول سرت و مي چرخندي دنبال آهنگ بعد هم شروع كردي تند و تند دست زدن و ديگه اين كه باباجون رفته بود بيرون واسه فاطمه جون تاكسي بگيره و وقتي باباي دستش رو بلند كرده بود واسه تاكسي شما هم از بابايي ياد گرفته بودي وقتي اومدي خونه بابا مي گفت بنيامين واسه مامان تاكسي بگير دست رو بلند مي كردي و يه چيزي مي گفتي ما كه متوجه نشديم چي گفتي الهي مامان فداي تو بشه چند روز پيش هم براي اولين بار وقتي دست رو گرفتم بلند شدي دست رها كردم چند ثانيه وايساده بودي و بعد متوجه شدي سريع خودت رو پرت كردي طرف مامان اين كار ...
27 تير 1391

سلام عزيز دل مامان

امروز تصميم گرفتم بگم كه چي شد اسم شما پسر گلم را بنيامين بذاريم اين موضوع بر ميگرده به سال هاي پيش وقتي كه من و باباجون هنوز با هم ازدواج نكرده بوديم يك شب من يه خوابي ديدم خواب ديدم كه يه آقايي يه تكه كاغذ كوچولو در حالي كه پيچيده شده بود به دستم داد كاغذ كه باز كردم ... روي كاغذ يه آيه قرآن نوشته شده بود زير آن آيه نوشته شده بود سوره يوسف آيه شماره ... و بالاي كاغذ نوشته شده بود اگه مي خواي حاجت روا بشويد نمازاول وقت فراموش نكن وقتي از خواب بيدار شدم رفتم آن آيه را پيدا كردم خوندم در مورد برادرحضرت يوسف ،بنيامين نوشته شده بود بعد از اونجا بود كه تصميم گرفتم كه هر وقت ازدواج كردم و ني ني دار شدم اسم پسرگلم بذارم بنيامين و وقتي هم كه ...
21 تير 1391

سلام پسر گلم

موضوع : خاطرات امروز كه دارم اولين مطلب وبلاگ پسر گلم مي نويسم يك سال و بيست و يك روزه شدي يعني تا چند ساعت ديگه يا سال و بيست و يك روزه مي شوي الهي كه مامان فداي تو بشه ديشب كه من و باباجون داشتيم با پسر گلم بازي مي كرديم بيشتر حرف هايي كه مي زدي با داد زدن بود اين روزا خيلي شيطون شدي وروجك من امروز صبح هم كه مي خواستم بذارمت مهد خاله جون مي گفت ديروز توي كلاس مي خواستي مرد بودن خودت را ثابت كني اگه بچه هاي ديگه چيزي بهت مي گفتن اونا را مي خواستي بزني به خاله گفتم اگه خواستي همچين كاري كني يا با داد زدن چيزي را خواستي بگيري خاله ها بهت اخم كنند آخه پسر گلم داد زدن كار خوبي نيست عزيز دل مامان راستي اينم بگم چون م...
19 تير 1391